................ سخن کوتاه کن !
خواب از سرش می پرد
وقتی شبچراغ های قرمز چشمانت را
بر تنش می تابانی !
هر شب !!
×××
در تاریکی می فام تنهایی هایتان
بالای سرش می نشینی
و نظاره اش می کنی :
چون مهتاب و ستارگان هستی
میگویی این را
هر شب !!
×××
جانت رعشه میگیرد
در آغوش فشرده اش
و تا سحر نگاهش میکنی
در انتظار بوسه هایش .
آیا خسته نمی شوی
هر شب ؟!
لبهایت خسته است و
به کلامی از لبهای آتشینش منتظر .
سخن کوتاه کن امشب !
×××
در کهکشان خلوت شب
در درازنای بی انتهای راه شیری عشق
موهایش را نوازش می کنی
و دستانت در افلاک وجودش
............ آفتاب میشود .
هر شب !
×××
بام کوچک بی سقف تان
که وسیع ترین آسمان هست
پر از فرود کلاغانی میشود
بر طاق سالهای با هم نبودن
که سیاه پوشیده اند و می کنند قار -قار
تمام روز های سالیان پیر
در گورستان بادهای سرد
هر شب ..........